در روز گاری نه چندان دور ، یک روز سرد زمستانی ، کوهنوردی برای فتح قله بلندی به کوهستان اطراف شهر رفت . مسیر او طولانی بود به همین دلیل شب را نیز برای صعود به قله در تلاش بود.
او در حالی که به قله نزدیک می شد، ناگهان دستش لغزید واز بلندی پرتاب شد؛ اما خوشبختانه به طنابی که از قبل خود را به آن بسته بود ، آویزان ماند و از مرگ نجات یافت . اما هوا سرد بود و او هرچه تقلا کرد ،نتوانست خود را بالا بیاورد.
کوهنورد از خدا خواست به او کمک کند و نجاتش دهد. در همین حال ، ندایی می شنود که به او می گوید :« طناب را پاره کن!»
مرد هرچه کرد ، نتوانست خود را راضی کند که طناب را پاره کند . چون فکر می کرد زندگی او، به همین طناب وابسته است و اگر آن را پاره کند، به ته دره پرتاب خواهد شد.دوباره همان ندا در گوش او پیچید ، اما کوهنورد توجهی نکرد.
صبح روز بعد روزنامه ها نوشتند: « شب گذشته کوهنوردی در فاصله نیم متری زمین یخ زد و مرد!».
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین